گریزی ندارم که شعری بگویم
گزیری ندارم که شعری بگویم
دل نازکت را به نحوی بجویم
بگویم که پشتم به خورشید گرم است
زمانی که گل می کنی روبرویم
وحالا در این قحطی آب واحساس
دلم را کجا -مثل دستم - بشویم؟
از اول تو بی پرده با من نگفتی
که بی پرده حالا من از خود بگویم!
من از تشنگی های خود با تو گفتم
واز مخزن بغض ها در گلویم
جواب تو تکرار تلخ عطش بود
و سنگی که لغزید سوی سبویم
گل لحظه ها را-به مفهوم مطلق
اجازه ندادی کنارت ببویم
اجازه ندادی که چشمت بیفتد
به چشم سکوت من و های و هویم
وحالا.............
کلیک کن تو با برق الماس چشمت
بمیرم؟ بمانم؟ بخندم؟ بمویم؟
یکشنبه 22 خرداد 1390 - 6:58:59 PM